قوله تعالى: سنلْقی فی قلوب الذین کفروا الرعْب... جلیل است و جبار خداى کردگار نامدار، رهىدار، که از کار رهى آگاه است، و رهى را پشت و پناه است. خود دارنده، و خود سازنده، که خود کردگار و خود پادشاه است، و همه عالم او را سپاه است. سپاهش نه چون سپاه خلقان، که ملکش نه چون ملک ایشان.
چون ملک او ملک نه، چون سپاه او کس را سپاه نه. سپاه مخلوق را اسپ و سلاح باید، آلت و زینت باید، فرهیب و حیلت باید. سپاه حق بىنیاز از فرهیب و حیلت، کمر بسته بر درگاه عزت، تا خود چه آید از فرمان و حکمت. سپاه او یکى پشه عاجز گماشته بر نمرود گربز، اینت گردنکش کزو قوىتر نه! و آنت پشه کزو ضعیفتر نه! بنگر که با وى چه کرد و چون گشت؟! سپاه دیگر لشکر ابابیل فرستاده باصحاب فیل، لشکرى چنان ضعیف بقومى چنان عظیم! بنگر تا چون دمار از ایشان برآورد، و روز ایشان بسر آورد؟! سپاه دیگر باد عقیم فرو گشاده بر عادیان عمالقه و جبابره آن زمان، ایشان را چنان کرد که کأنهمْ أعْجاز نخْل خاویة، فهلْ ترى لهمْ منْ باقیة؟ سپاه دیگر رعب است بر دل کافران از هیبت محمد (ص) خاتم پیغامبران، هنوز بدو نارسیده، یک ماهه راه میان شان مانده، و از ترس و بیم جانشان بر لب رسیده! ازین جا گفت مصطفى (ص): «نصرت بالرعب مسیرة شهر».
و رب العالمین این منشور درگاه رسالت را از قرآن مجید توقیع بر زده که: سنلْقی فی قلوب الذین کفروا الرعْب.
و از آثار هیبت محمد (ص) بر دل کافران و امارات فزع در دل بیگانگان، یکى قصه بو جهل است با آن مرد ثقفى که شتران داشت و بوى فروخت، و قصهآنست که: على (ع) و ابن عباس (رض) گفتند: شبى جبرئیل امین (ع) ندا در عالم داد که: «معاشر الناس ما قعودکم و قد بعث الله عز و جل الیکم نبیا من ولد لوى بن غالب، یقال له محمد بن عبد الله بن عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف.
گویند: جوانى از قبیله ثقیف آواز جبرئیل بشنید، برخاست و ده تا شتر در پیش گرفت. و روى به مکه نهاد. چون در مکه شد، جماعتى را دید از صنادید و سادات قریش. جوان گفت: «ا فیکم محمد؟»
ابو جهل فرا وى جست و گفت که: اى جوان این چه سخن است که مىگویى؟ و محمد که باشد؟ گفت: آن پیغامبر که بشما فرستادند. گفت: هیچ پیغامبر بما نفرستادند. جوان گفت: من شبى نشسته بودم و از هوا ندایى شنیدم بدین صفت. ابو جهل گفت: آن آواز شیطان بود که بشما افسوس میداشت. ثقفى گفت: خواهم که تو روى وى بمن نمایى، تا ببینم. گفت: ترا روى وى دیدن بکار نیست، که وى مردى جادوست، ترا فریب دهد. ثقفى گفت: تو در حق وى سخن بس درشت مىگویى، مگر میان شما خشونتى است؟ کسى دیگر بود که همین گوید که تو مىگویى؟ گفت: آرى عم من ولید بن مغیرة. گفت: عم تو بر موافقت تو و هواى تو سخن گوید، دیگرى باید. گفت: عم محمد، بو لهب عبد العزى بن عبد المطلب.
پس بر بو لهب شدند. بو لهب همان گفت که بو جهل گفت. پس ثقفى گفت: «اوه! ضل سعیى! و ذهبت ایامى!»
اکنون کیست که شتران من بخرد؟ بو جهل گفت: من بخرم. بچند فروشى؟ گفت: بدویست دینار. گفت: خریدم و بده دیگر. گفت: این ده چرا افزودى؟ گفت: بشرط آنکه بر محمد (ص) نروى، و سخن وى نشنوى. ثقفى را تهمتى در دل افتاد، شتران را بگذاشت و رفت سوى کعبه، مصطفى (ص) را دید در نماز برکوع، و نور روى وى بر شراک نعلین افتاده. با خود گفت: ما هذا بوجه ساحر و لا کذاب! و الله ما انت الا صادق.
و مصطفى (ص) هم چنان در نماز مىبود، و ثقفى بازگشت بطلب شتران خود آمد، تا بغرفه ابو جهل. ابو جهل بر غرفه بود، گفت: یا ابا الحکم یا شتران رد کن یا بها بده. ابو جهل گفت: «هیهات ما لک عندى مال و لا نوق، لانک نقضت الشرط»
ثقفى گفت: «کذبت و الله فى امر محمد، ما هو بساحر و لا کذاب بل هو نبى صادق.»
ابو جهل گفت: «و اللات و العزى لا اعطینک شیئا ابدا»
، ثقفى گریان و دلتنگ بازگشت. عبد الله زبعرى بر طریق استهزاء فراز آمد، و نرم نرم گفت: یا ثقفى! خواهى که با حق خود رسى، رو محمد (ص) را با خود بیاور، که او را هیبتى است بر دلها تا حق تو بستاند. ثقفى آمد بحضرت مصطفى (ص) و از هیبت که بر او تافته بود سخن نمىیارست گفت، و لرزه بر اندام وى افتاده.
مصطفى (ص) گفت: اى جوانمرد مترس که من پیغامبر رحمتم، آن گه گفت: یا غلام آن آواز شنیدى از آسمان که گفتند: «ما قعودکم و قد بعث فیکم نبى من لوى بن غالب»؟
گفت: شنیدم، حبیبى!
صوت من کان ذاک؟
گفت: صوت جبرئیل. مصطفى (ص) گفت: دیدى که عبد الله زبعرى با تو نرم نرم گفت که: بیار محمد را تا با حق خود رسى؟ ثقفى گفت: اشهد بشعرى و جلدى و بشرى و دمى مخلصا ان لا اله الا الله، وحده، لا شریک له، و انک محمدا عبده و رسوله.
گفت: اکنون که ایمان آوردى من با توام تا ترا بحق خود رسانم. آن گه گفت ثقفى را که: تو از پیش برو بدر سراى بو جهل که تو در من نرسى. ثقفى از پیش برفت و مصطفى (ص) بر دیدار ابو جهل که از غرفه مینگرست یک گام از مسجد برداشت و دیگر بدر سراى بو جهل بر زمین نهاد. ثقفى خواست تا گوید: یا ابا الحکم، مصطفى (ص) گفت: چنین مخوان او را، بآن کنیت خوان که الله او را داد که «یا ابا جهل». آن گه مصطفى (ص) او را سه بار خواند یا ابا جهل! و جواب مىنداد. پس از سه بار جواب داد: لبیک لبیک یا محمد (ص) و سعدیک و کرامة لک.
و فرود آمد از غرفه، گونه روى وى بگشته و عقل زائل شده و زبان سست گشته، و بهمه اندام لرزه در افتاده، گفت: چه حاجت دارى یا محمد؟ گفت: حق این مرد بگزار بتمامى. گفت: نعم یا محمد! على الراس و العین.
آن گه کنیزک را بخواند و کیسه زر و ترازو بخواست، و دویست دینار برکشید و بوى داد. مصطفى (ص) گفت: ده دینار دیگر چنان که گفتهاى. بو جهل ده دینار دیگر بر کشید و بوى داد و گفت: «هى لممشاک یا محمد! فانه لم یکن فى حسابى».
آن گه ابو جهل گفت: یا محمد! هیچ حاجت دیگر دارى؟ گفت: «نعم، الروضة الخضرة و العیش المقیم، ان تقول لا اله الا الله و تقر بأنى رسول الله حقا».
ابو جهل گفت: یا محمد هر چه فرمایى از اهل و مال و فرزند فرمان بردارم. اما این کلمه را طاقت ندارم که بگویم. رسول (ص) بازگشت و گفت: یا غلام رو و آن قوم را گوى که قدر ما نزد صاحب ایشان چندانست، و قدر او نزدیک ما چونست؟ ثقفى رفت، و قصه بگفت. ابن الزبعرى با جماعتى برخاستند و گفتند: چونست که صاحب ما بو الحکم ما را بتکذیب محمد مىفرماید، و بآشکارا وى را ناسزا میگوید، و پنهان او را تواضع میکند، و کار وى راست میدارد؟ خیزید تا همه در دین محمد (ص) شویم. برین عزم بیرون آمدند، ولید بن مغیره را دیدند، قصه با وى بگفتند. ولید گفت: چندان توقف کنید تا از وى بپرسیم که آنچه کرد از بهر چه کرد؟ اگر معذور است او را معذور داریم. آمدند بدر سراى بو جهل، او را خواندند هم بر آن صفت ترسنده و لرزنده بیرون آمد. ولید گفت: این چه حال است، و چه هیبت که در دل تو افتاده از محمد؟ گفت: یا عم! شتاب مکن و سخن من بشنو، اگر عذرم هست مرا معذور دارید، محمد را دیدم که از مسجد بیرون آمد، و اول گام که بر گرفت بدر سراى من بر زمین نهاد، آن گه مرا به بو جهل بر خواند، من خشم گرفتم، سنگى عظیم نهاده بود برداشتم تا بر سر وى فرو گذارم، و خلق را از وى باز رهانم. چون این همت کردم دست من با سنگ در گردن بماند و خشک شد گفتم: اگر آنچه محمد مىگوید راست میگوید دستم گشاده شود. دستم گشاده گشت، و سنگ از دستم بیفتاد، همچون خمیر پارهاى. دیگر باره مرا به بو جهل برخواند همان همت کردم همان حال دیدم. سوم بار که مرا برخواند.
سنگ برگرفتم خشخشهاى شنیدم از پس خویش. باز نگرستم، شیرى را دیدم سهمناک عظیم، که آتش از هر دو چشم وى مىافروخت، و نیشها داشت چنان که نیش فیل، و بر یکدیگر مىزد، و مرا گفت: «الویل لک! اجب محمدا و اقض حاجته و الا و اله محمد قرصتک بانیابى هذه». فاخرجت رأسى الى محمد، و أجبته عند ذلک. یا عم! ان کنت معذورا فاعذرنى، و ان کنت معذولا فاعذلنى. فلما سمعوا ذلک، قالوا بأجمعهم انت معذور اذ کان الأمر کذلک.
قوله: منْکمْ منْ یرید الدنْیا و منْکمْ منْ یرید الْآخرة قیمت هر کسى ارادت اوست، و خواست هر کسى رهبر اوست. یکى دنیا خواست، یکى عقبى، و یکى مولى. خواست دنیا همه فرهیب و غرور، خواست عقبى همه شغل است و کار مزدور، و خواست مولى همه سور است و سرور! ار طالب دنیا خسته پندار و غرور است، ور طالب عقبى در بند حور و قصور است، طالب مولى در بحر فردانیت غرقه نور است.
ذو النون مصرى گفت: الهى اگر از دنیا مرا نصیبى است به بیگانگان دادم و اگر از عقبى مرا ذخیرهاى است بمومنان دادم. در دنیا مرا یاد تو بس، و در عقبى مرا دیدار تو بس! دنیا و عقبى دو متاعاند بهایى! و دیدار نقدى است عطائى! دلال دنیا ابلیس است، سلعت خود در بازار خذلان بر من یزید داشته و آن را بر خلق مىآراید. یقول الله تبارک و تعالى اخبارا عنه: لأزینن لهمْ فی الْأرْض. بایع ابلیس و مشترى کافر، و بها ترک دین و محض شرک. باز مصطفى (ص) دلال بهشت در بازار عقبى بر من یزید عنایت داشته. الله بایع و مومن مشترى، و بها کلمه لا اله الا الله.
قال النبى (ص): «ثمن الجنة لا اله الا الله».
پیر طریقت گفت: قومى بینم باین جهان ازو مشغول، قومى بآن جهان ازو مشغول، قومى از هر دو جهان بوى مشغول. گوش فرا داشته که تا نسیم سعادت از جانب قربت کى دمد؟ و آفتاب وصلت از برج عنایت که تابد؟ بزبان بیخودى و بحکم آرزومندى مىزارند و مىگویند: «کریما! مشتاق تو بى تو زندگانى چون گذارد؟
آرزومند بتو از دست دوستى تو یک کنار خون دارد!»
بى تو اى آرام جانم زندگانى چون کنم
چون نباشى در کنارم شادمانى چون کنم